زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

شب یلدااااااااااااااااااااااااااااا...

شب یلدا قدم آرام بردار کمی هم احترام ما نگهدار تو میبینی ربابم غصه داراست بنی هاشم هنوزم داغداراست صدای العطش درگوش مانده بدنها بی کفن هرگوشه مانده   شب یلداتو هم چله نشین باش سیه پوش غم سالار دین باش ...
29 آذر 1391

الهی...

الهی... باخاطری خسته اما به فضل تو امیدوار..., دست از دامان غیر تو شسته و  به انتظار نشسته ام... بدهی کریمی... ندهی حکیم... بخواهی شاکرم... برانی صابر... الهی... احوالم چنین است که میدانی... و اعمالم چنین ست که میبینی... نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز...!!! خدایا شکر... شکر... شکرت! ...
29 آذر 1391

کنعان دلم...

یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم... باز سر را میگذارد غم به دامان دلم بی حضور دستانت ببین یعقوبوار... مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم خوب میدانی زلیخای جنون با من چه کرد... پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم نوح من... خاصیت عشقست امواج بلند... کشتیت را بشکن و بنشین به طوفان دلم...   ...
29 آذر 1391

حتی زندگی را...

زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!! چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد... حتی زندگی را !!!
28 آذر 1391

...همه سو تنهایی...

...زیر سقفی از آه در اتاقی همه سو تنهایی و غروبی که به اندازه مرگ دل من سنگین است... با زغال بر دیوار مینویسم: جنگل... مینویسم: دل من جنگل بود...,  وبه اندازه هر درد شقایق داشت آذرخشی یک روز... تبر آتش برداشت... دلخوشی را در دل من پرپر کرد...     ...
28 آذر 1391

تکیه گاه

هر چقدر هم قوی باشی گاهی اوقات کم میاری...!؟ ولی بازم باید تکیه گاه اونایی که دوستشون داری باشی... ...
28 آذر 1391

دلتنگی

چقدر دلم میخواهد نامه بنویسم... تمبر و پاکت هم هست... و یک عالمه حرف, کاش...  کسی جایی منتظرم بود...     گلوی انسان را گاهی باید بتراشند... تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود... دلتنگی هایی که جایشان نه در دل... که در گلوی آدم است! دلتنگی هایی که میتوانند گاهی آدم را خفه کنند... و کاش دلی برایم تنگ بود... ...
28 آذر 1391

......

تو در پائیز هم رنگ میبازی... حتی اگر تابلوهای ونکوک را به گردنت آویز کنی... گوش بریده ونکوک را در کف دستت نشاندی که یعنی از هجوم کلاغها میترسی...؟!! از اینهمه زخمهای سوزن سوزن درتنم... مگر دیدن گوش بریده ام در نوک منقارت , میان کلاغها غاغ کشیدی ... و آفتاب گردان را به غروب نشاندی.... ...
28 آذر 1391

دنیا در همان یک لبخند توست...

به حرفم گوش کن یارب... به دردم گوش کن یارب... اگربیهوده میگویم مرا خاموش کن یارب...     درها را به روی رویا میبندم که تو خود حقیقتی... میخواهم در حقیقت تو غرق شوم و در آغوش پرمهرت گرم...! مرا در آغوش میگیری میگویی بخوان, برایم بخوان... پیشانیت را میبوسم و تمام تنم را تب تو میسوزاند! میگویی برایم بخوان و من هنوز مبهوت زیبایی و شکوه توام! زمزمه میکنم؛ کوچ میکنی از عشق منچه بیگناه و بیصدا...,ر از ترانه و سکوت... و من نگاهت میکنم, گرمی دستانت را به روی لبهایم میگذاری , دلم گرفت و من بازهم غرق عطر میخوانم؛ من به تو محتاجم, دعوتم کن به یک بوسهتا فراموش کنم که چه آمد از عشقت برسرم! ؛ لبخند میز...
26 آذر 1391